دنیای یک نابینا
دنیای نابینایان - هنر زیستن با چشمان کاملا بسته
اصلا نمیتوانستم تصور کنم دنیای آنها چه شکلی است و تصورشان از دیدنیهای دنیا چگونه است. با معلولان زیادی در خصوص محدودیتها و مشکلاتشان صحبت کرده بودم. همه آنها در یکی از اعضای بدنشان نقصی داشتند. برای همین در انجام برخی کارها که به سلامت آن عضو مرتبط بود، دچار دردسر میشدند. در تصور اغلب ما نمیگنجد که دنیای نابینایان چه شکلی است. در آستانه روز جهانی عصای سفید در این فکر بودم تا از دنیای تاریک نابینایان سراغی بگیرم و ببینم مشکلات زندگی آنها چه تفاوتی با مشکلات ما دارد. کنکاش کردم که این افراد آیا در همه امور زندگی نیازمند دیگران هستند یا مستقل بودن و داشتن زندگی عادی در بین این گروه متداول است؟ برای این نیت خیر، جستجوی خودم را ادامه داده و با نابینایان موفقی آشنا شدم. با دیدن آنها تعجب کردم که آیا واقعا چشمهایشان نمیبیند؟! چهطور ممکن است چنین کارهای خاصی را بدون دیدن انجام دهند؟! از قدرت و توانایی آنها شگفتزده و در فکر بودم که خانم و آقای مسنی را دیدم که بدون توجه به دیگران با یکدیگر مشاجره میکردند و مسوولیت گناه یک اتفاق را به گردن هم میانداختند. همه به آنها نگاه میکردند که بلندبلند حرف میزدند و دایم میگفتند: «حالا میگی چی کار کنم؟ نمیتوانم او را به قبل برگردانم و دوباره از کودکی تربیتش کنم که... الان یک زن 35 ساله است؛ نه یک بچه!» به خانم مسن نزدیک شدم و او ضمن بیان داستان زندگیاش با کمال میل حاضر شد داستان او را بررسی کنیم با این امید که برای دیگران درسآموز باشد. جالب اینکه مادر پس از گفتگو با دکتر بدریسادات بهرامی، روانشناس و کارشناس «سلامت» در صفحه «داستان یک زندگی»، به این نتیجه رسید که هنوز هم دیر نشده و میتواند به دخترش (پریناز) که نابیناست خیلی کمک کند....
قصه از کجا شروع شد؟
وقتی باردار بودم، ندانسته تحت واکسیناسیون سرخجه قرار گرفتم و پریناز من نابینا به دنیا آمد. به خاطر همین من و پدرش خیلی احساس گناه میکردیم و پس از به دنیا آمدن او از هر امکانی که داشتیم استفاده کردیم. وضعیت مالیمان بد نبود. برای همین معلم خصوصی برایش میگرفتیم. یک پرستار تماموقت در اختیارش بود تا کارهای او را انجام دهد. دخترم به دانشگاه رفت و سامان، که او هم نابینا بود، به خواستگاریاش آمد و ازدواج پریناز با او سر گرفت.حاصل این ازدواج هم یک پسر است که الان 2 سال دارد. دامادم، سامان، نیز تحصیلکرده است ولی با پریناز یک تفاوت عمده دارد. او قادر است همه کارهای شخصی و روزمره زندگیاش را بدون کمک کسی انجام دهد. او مانند ما که بینا هستیم به همه کارهای خود میرسد و حتی نوهام را مانند یک پدر کامل رسیدگی کرده و دست و پا چلفتی بودن پریناز را هم میپوشاند. پریناز نه تنها خودش از زندگی لذت نمیبرد بلکه بسیار پرخاشگر شده و دردسر سامان و فرزندش را صد چندان کرده است. ما انگار باز هم پدر و مادر خوبی نبودیم و او را نیازمند بار آوردیم. چگونه میتوانیم به دختر جوانمان کمک کنیم؟ دلم میخواهد میتوانستم فیلم زندگیام را به عقب برگردانم و اشتباهاتم را جبران کنم. فکر میکردیم اگر مانند دیگر بچهها او را با قواعد تربیتی اصولی پرورش دهیم در حقش ظلم کردهایم. دامادم پسر مستقلی است. با اینکه هیچ کدام از امکانات رفاهی پریناز را نداشته اما حالا مرد موفقی است و افسوس که دختر من اینطور نیست.
در مطب مشاور
وقتی در زندگی افراد نابینا دقت کنید، چه آنهایی که به طور مادرزادی نابینا به دنیا میآیند و چه گروهی که بر اثر یک سانحه یا بیماری بیناییشان را از دست میدهند، آنچه مهم تلقی میشود نگرش این افراد به نوع معلولیتشان است. آنچه میتواند موجب تفاوت زندگی افراد شود، نگرش آنها به شرایط زندگی خودشان است. معلولیت بااینکه محدودیتهایی را به همراه دارد اما دلیل موجهی برای تعطیل کردن زندگی نیست. آنچه افراد را چه معلول و چه غیرمعلول از موفق زندگی کردن باز میدارد، درماندگی آنها برای پذیرش شرایط زندگی فعلیشان است.
از آنجا که افراد نابینای مادرزاد (مثل پریناز) هیچ دریافتی از حس بینایی نداشتهاند با برخی مفاهیم مثل درک از رنگها بیگانهاند اما حتما میدانید که دیگر حواس آنها مانند لامسه، چشایی، شنوایی و بویایی، عهدهدار برخی از وظایف و مسایلی میشوند که به عهده حس بینایی است لذا در طی مراحل رشد این افراد باید سعی شود که دیگر حسها مورد تقویت قرار بگیرند و فرد به این باور برسد که باید آنچه را ندارد، توسط آنچه دارد و جزو داشتههایش محسوب میشود، پیش ببرد. اگر قرار باشد خانوادههای این افراد، مطابق با رشد آنها رفتار درستی نداشته باشند، یعنی مسوولیتهای مرتبط با دوره سنی بچهها را به عهده آنها نگذارند، فقط به این بهانه که فرزندشان معلولیتی دارد، این چهار حس تقویت نشده و او به سمت یک زندگی مستقل سوق پیدا نمیکند.
معمولا خانوادههایی که کودک نابینا دارند، سعی میکنند مسوولیتهای آنها را به عهده بگیرند و فرزندان این خانوادهها به دلیل وابستگی به دیگران در تمام کارها به شدت عصبی، معترض و پرخاشگر میشوند. این کودکان، بزرگسالان خوشحال و خوشبختی نخواهند شد چون مهارتهای زندگی را یاد نگرفتهاند. والدین آنها هرگز در گفتگوهای دوستانه به فرزندشان یادآوری نکردهاند که او فقط از یک حس محروم است و چهار حس دیگر را دارد که میتواند با تقویت آنها زندگی شخصی خود را به صورت مستقل اداره کند. متاسفانه والدین زیادی هستند که به خاطر دلسوزیهای بیمورد و البته از نظر خودشان به دلایل کاملا موجه، وابستگی و درماندگی را به فرزندشان تقدیم میکنند.
دخترها و پسرهای بزرگی که شاید در آستانه تشکیل خانواده نیز قرار داشته باشند و در بین مراجعان به روانشناسان و روانپزشکان کم نیستند. برخی از این افراد از والدین خود گله میکنند که هرگز آنها را مجبور نکردهاند تا خودشان کارهایشان را انجام دهند و مثلا به دلیل یک بیماری مزمن یا نقص عضو، هیچوقت مسوولیتی در خانه به آنها محول نشده است. آنها هیچوقت «نه» نشنیدهاند. والدین آنها هرگز در قبال وظایف محول شده برای آنها تشویق یا تنبیه در نظر نگرفتهاند. وقتی یک کودک نابینا میتواند به کمک والدینش حواس دیگر خود را تقویت کند که به جای ترحم و تزریق حس درماندگی به او بگوییم: «خودت به سر میز شام بیا و از حس لامسه و شنواییات کمک بگیر» میتوان به عنوان راهنما در کنار وی حضور داشت و پیشرفتهای او را متناسب با سناش تقویت کرد. حتی در مورد افرادی که حس بینایی خود را به دلیل خاصی از دست میدهند (که البته این مشکل در آنها کاملا متفاوت و سختتر از حالت قبلی است) نیز توصیه میشود فقط بهعنوان راهنما به فرد کمک شود، نه بهعنوان فرد دلسوزی که با ترحم، همه کارهای او را انجام میدهد و به او با زبان بیزبانی میگوید که تو درمانده هستی. کسانی که در اثر سانحه نابینا میشوند، معمولا یک دوره افسردگی سخت را طی میکنند ولی به آنها هم میتوان کمک کرد تا این شرایط بسیار سخت را بپذیرند و از صفر شروع کنند که هرچه دیرتر این پذیرش صورت بگیرد، بازگشتشان به زندگی سختتر خواهد بود. خانم پریناز فرد نابینایی است که در یک خانواده مرفه بزرگ شده و فقط دریافت کننده تمام سرویسها بوده است. او عملا در هیچکاری مستقل بارنیامده و تواناییهایش را نمیشناسد، چه برسد به آنکه شیوه استفاده از این تواناییها را تمرین کرده باشد. از آنجا که نابینا بودن در مساله ازدواج و بچهدار شدن، موضوع خاصی تلقی نمیشود، باید به یک نکته دقت شود که اگر قرار است ازدواج دو نابینا با هم انجام شود، هریک از آن دو مانند آقای سامان، فرد مستقلی بار آمده باشند تا در خانواده جدید آنها مسوولیتهای زن و شوهری را به خوبی عهدهدار شوند.
در غیر این صورت بهتر آن است که نابینایی که مستقل بار نیامده با یک فرد بینا ازدواج کند. چنین ازدواجهایی در مورد برخی از جانبازان زمان جنگ صورت گرفت که به دلیل ازدواج این جانبازان با فرد بینا هم ضعف به وجود آمده جبران شد و هم فرزندان با یک والد بینا سر و کار داشتهاند که این نعمت بزرگی محسوب میشود و اما ازدواج دو فرد نابینا با هم بسیار رایج است و ما برای این افراد در هنگام انتخاب همسر توصیه میکنیم بررسیکنند فرد مقابلشان چه قدر تواناییهای خود را رشد داده است. اگر این طور نباشد، بار مسوولیت زندگی فقط به گردن آن نابینای دیگر میافتد و از آنجا که هر نابینایی محدودیتهای خاص خود را دارد، این مسوولیت مضاعف را به سختی جبران میکند و روابط زناشویی آنها نیز دستخوش مشکلاتی میشود.
هنوز هم دیر نشده و والدین پریناز خانم میتوانند با محول کردن مسوولیتهای ریز و درشت و دیدن پیشرفتهای هرچند کوچک او و سپس تقویت آنها به او کمک کنند تا کمکم به تواناییهای خود پی ببرد و بتواند قابلیتهای خود را پرورش داده و همسر و مادر خوبی شود. امروزه نابینایان بسیاری را میشناسیم که اگر نگوییم بهتر از افراد بینا، لااقل در حد آنها، در تمام عرصههای مختلف علمی و هنری میدرخشند و وجود این افراد است که ثابت کرده نابینا کسی نیست که از نعمت بینایی برخوردار نیست بلکه نابینایی در مفهوم وابستگی و درماندگی است.
وجود برخی از کلاسهای مهارتهای زندگی و آموزش کنترل خشم، میتواند به پریناز خانم کمک کند تا تواناییهای خود را بهخصوص در قسمتهایی که اصلا رشد نکرده است، تقویت نماید. به نظر میرسد آقای سامان نیز میتواند نقش پررنگی در آموزش گام به گام این مهارتها ایفا کند. باید کمکم مسوولیت کارهای شخصیاش را به خود او واگذار کنید و البته این روند نیازمند در نظر گرفتن ملاحظاتی است که مشاوره میتواند راهگشا باشد.